ای ساربان آهسته را ،کارام جانم میرود
وان دل که با خود داشتم با دل ستانم می رود
من مانده ام مهجور ازو،درمانده و رنجور ازو
گویی که نیشی دور از او در استخوانم می رود
گفتم به نیرنگ وفسون ،پنهان کنم ریش درون
پنهان نمی ماند که خون بر آستانم می رود
محمل بدار ای ساربان ،تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان،گویی روانم می رود
او می رود دامن کشان ،من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان،کز دل نشانم میرود
با این همه بیداد او،وان عهد بی بنیاد او
در سینه دارم یاد او،یا بر زبانم می رود
باز آی و بر چشمم نشین ،ای دل ستان نازنین
کاشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می رود
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود
سعدی،فغان از دست ما لایق نبود ای بی وفا
طاقت نمی دارم جفا ،کار از فغانم میرود
« سعدی»
--------------------
همـه عمـر برندارم سـر از ایـن خمـار مستی
کـه هنـوز مـن نبـودم کـه تو در دلم نشستی
تـو نـه مثل آفتــابی کـه حضـور و غیبـت افـتـد
دگـران رونـد و آینــد و تو همچنـان که هستی
چـه حکـایت از فراقـت کــه نداشـتم ولیــکن
تـو چــو روی بـاز کردی در مــاجــرا ببسـتـی
نظـری به دوسـتان کن که هـزار بــار از آن بــه
کـه تحیــتی نویسـی و هـدیـتـی فــرسـتـی
دل دردمـنـد مــا را کـه اسیــر تـوســت یــارا
بـه وصـال مرهمـی نـه چـو به انتظـار خسـتی
نـه عجب که قلب دشمن شکنی به روز هیجا
تـو کـه قلب دوسـتان را به مفـارقت شکستی
بـرو ای فقـیه دانــا بــه خــدای بـخـش ما را
تو و زهـد و پارسایی من و عاشقـی و مستی
دل هوشمند بایــد کــه بـه دلــبری سـپاری
که چو قبله ایت باشد به از آن که خود پرستی
چو زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشـد
چــه کنـنـد اگــر زبــونی نـکننـد و زیـردسـتی
گـلـه از فــراق یـــاران و جـفـــای روزگــاران
نه طریق توست سعدی کم خویش گیر و رستی
--------------------
کجایید ای شهیدان خدایی
بلاجویان دشت کربلایی
کجایید ای سبک روحان عاشق
پرندهتر ز مرغان هوایی
کجایید ای شهان آسمانی
بدانسته فلک را درگشایی
کجایید ای ز جان و جا رهیده
کسی مر عقل را گوید کجایی
کجایید ای در زندان شکسته
بداده وام داران را رهایی
کجایید ای در مخزن گشاده
کجایید ای نوای بینوایی
درین بحرید کین عالم کف اوست
زمانی بیش دارید آشنایی
کف دریاست صورت های عالم
زکف بگذر اگر اهل صفایی
دلم کف کرد زن نقش سخن شد
بهل نقش و به دل رو گر زمانی
برآی ای شمس تبریزی ز مشرق
که اصل اصل هر ضیایی
نظرات شما عزیزان: