خداوندا پناهش باش،یارش باش،"جهان"تاریکی محض است،(میترسم)کنارش باشღ♥ღ قسم به روزی که قلبت را میشکنند به جز خدایت مرحمی نداری ღ♥ღ ღ♥ஜعشق بی صداღ♥ஜ
ღ♥ஜعشق بی صداღ♥ஜ

ساکت که می مانی . . .
میگذارند به حساب جواب نداشتتتت!
عمرا بفهمند داری جان می کنی تا . . .
حرمتها را نگه داری . . .!


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 28 فروردين 1392برچسب:, :: 22:33 :: توسط : محمد محراب

میشه نه!
ولی گاهی
...
میان بودن و خواستن
فاصله می افتد
وقتایی هست که
کسی رو با تمام وجود میخواهی
ولی نمیتونی کنارش باشی . . .


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 28 فروردين 1392برچسب:, :: 22:32 :: توسط : محمد محراب

چه معنی دارد
زندگی؟!
وقتی که هیچ اتفاقی
من و تو را
سر راه هم قرار نمی دهد!


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 28 فروردين 1392برچسب:, :: 22:30 :: توسط : محمد محراب

ارزشمند ترین مکانهایی که میتوان در دنیا حضور داشت:
در فکر کسی
در قلب کسی
و در دعای کسی . . .


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 28 فروردين 1392برچسب:, :: 22:29 :: توسط : محمد محراب

شاید یه کسی شبا برای اینکه خواب تو رو ببینه
به خدا اتماس میکنه
شاید یه کسی به محض دیدن تو دستاش یخ میکنه و تپش قلبش
مرتب بیشتر میشه!!!
مطمن باش یه کسی شبا ب خاطر تو
تو دریای از اشک میخوابه
ولی تو اونو نمیبینی....!

عشق یعنی: بدونی که نمیشه اما نتونی ترکش کنی....!


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 28 فروردين 1392برچسب:, :: 22:25 :: توسط : محمد محراب

یکی تیغ را سر میدهد روی رگش و تمام
یکی هم مثل من فکر میکند به نگفتهایی دلش!
چه فرق میکند
که هر دویش می رسد به هیچ،به آخر، به انتها، به ته
اسمش این است:
خودکشی!


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 28 فروردين 1392برچسب:, :: 22:23 :: توسط : محمد محراب

خونه داریم سقف نداره ، چراغ داریم نفت نداره !   صابون داریم کف نداره ، رفیق داریم حرف نداره ! عشق یعنی پاک ماندن بسیار / آب ماندن در مسیر انجماد    در حقیقت عشق یعنی سادگی / در کمال برتری ، افتادگی . . .نیستی کنار پنجره فقط به خاطر من دل نمی تونه بگذره فقط به خاطر توتو مرا می فهمی من تورا می خواهم و همین ساده ترین قصه ی یک انسان است تو مرا می خوانی  من تورا ناب ترین شعر زمان می دانم و تو هم می دانی تا ابد در دل من می مانیچشمان همیشه عاشقم در انتظار توست     من هنوز وفادار و تو هنوز چشم انتظاری ... در ميان بغض کوچه ها من همان تنها ترينم / گر ميان هر نگاهي صوت غمگيني شنيدي   ياد کن از قلب بي تابي که هر دم ياد معشوق است . . .دلی که عشق ندارد و به عشق نیاز دارد، آدمی را همواره در پی گم شده اش، ملتهبانه به هر سو می کشاند


ارسال شده در تاریخ : جمعه 23 فروردين 1392برچسب:, :: 21:42 :: توسط : محمد محراب

خداوندا پناهش باش،یارش باش،"جهان"تاریکی محض است،(میترسم)کنارش باش.


ارسال شده در تاریخ : جمعه 23 فروردين 1392برچسب:, :: 19:53 :: توسط : محمد محراب

اجازه خدا ميشه ورقمو بدم؟
 ميدونم وقت امتحان تموم نشده! ولي خسته شدم

دلم آنقدر خسته و شكسته است كه ميخواهم گوشه اي پشت به دنيا زانو هايم را بغل كنم و بگويم
خدايا...من ديگر بازي نميكنم

خدایا تو دنیای ما آدما یه حالتی هست به نام((کم آوردن))تو که خدایی و نمیتونی تجربش کنی...!خوش به حالت.

خدای من خداییست که اگر سرش فریاد کشیدم به جای اینکه با مشت به دهانم بزند با انگشتان مهربانش نوازشم می کند و می گوید میدانم جز من کسی نداری .

ادامه این جمله های کوتاه به نظر من قشنگ تو ادامه ی مطلب



ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : جمعه 23 فروردين 1392برچسب:, :: 19:39 :: توسط : محمد محراب

یک روز پسری با دختری آشنا میشه که از هر لحاظ دختر به پسربرتری داشت ولی چندین سال از پسر بزرگتر بود .دختر اونو بعنوان یه دوست خوب انتخاب میکنه و بعد از مدتی پسر عاشق دخترمیشه ولی هیچ وقت جرات نکرد که به اون ابراز احساسات کنه و بهش حقیقت رو بگه .

یه روز دختر از دوست پسرش می پرسه که عشق واقعی رو برام معنی کن و پسرخوشحال میشه و فکر میکنه که دختر هم به اون علاقه مند شده و براش حدود نیم ساعت توضیح میده دختر به دوستش میگه : من دنبال یه عشق پاک می گردم یه عشق واقعی کمکم میکنی پیداش کنم ، تا بحال هر چی دنبالش گشتم سراب دیدم و همه عشقها دروغ و واهی بود ، پسر بهش قول میده تو این راه کمکش کنه .

ادامه داستان در ادامه م★♣ஜ



ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 21 فروردين 1392برچسب:, :: 20:33 :: توسط : محمد محراب

پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم

سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به

وضوح حس می کردیم…

می دونستیم بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از

ماست…اولاش نمی خواستیم بدونیم…با خودمون می گفتیم…عشقمون واسه یه

زندگی رویایی کافیه…بچه می خوایم چی کار؟…در واقع خودمونو گول می زدیم…

هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم…

تا اینکه یه روز



ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 21 فروردين 1392برچسب:, :: 20:28 :: توسط : محمد محراب

منم منم منم !!!!!!! خب من کیم ؟ یه سوال فنی


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 21 فروردين 1392برچسب:, :: 19:28 :: توسط : محمد محراب

وقتی 15 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ...صورتت از شرم قرمز شد و سرت رو به زیر انداختی و لبخند زدی...
وقتی که 20 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم
سرت رو روی شونه هام گذاشتی و دستم رو تو دستات گرفتی انگار از این که منو از دست بدی وحشت داشتی
وقتی که 25 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ..
صبحانه مو آماده کردی وبرام آوردی ..پیشونیم رو بوسیدی و
گفتی بهتره عجله کنی ..داره دیرت می شه
وقتی 30 سالت شد و من بهت گفتم دوستت دارم ..بهم گفتی اگه راستی راستی دوستم داری
.
بعد از کارت زود بیا خونه
وقتی 40 ساله شدی و من بهت گفتم که دوستت دارم
تو داشتی میز شام رو تمیز می کردی و گفتی .باشه عزیزم ولی الان وقت اینه که بری
تو درسها به بچه مون کمک کنی
وقتی که 50 سالت شد و من بهت گفتم که دوستت دارم تو همونجور که بافتنی می بافتی
بهم نکاه کردی و خندیدی وقتی 60 سالت شد بهت گفتم که چقدر دوستت دارم و تو به من لبخند زدی... وقتی که 70 ساله شدی و من بهت گفتم دوستت دارم در حالی که روی صندلی راحتیمون نشسته بودیم من نامه های عاشقانه ات رو که 50 سال پیش برای من نوشته بودی رو می خوندم و دستامون تو دست هم بود
وقتی که 80 سالت شد ..این تو بودی که گفتی که من رو دوست داری..
نتونستم چیزی بگم ..فقط اشک در چشمام جمع شد
اون روز بهترین روز زندگی من بود ..چون تو هم گفتی که منو دوست داری


ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 20 فروردين 1392برچسب:, :: 23:5 :: توسط : محمد محراب

فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی .
پیرمرد از دختر پرسید :
-
غمگینی؟
-
نه .
-
مطمئنی ؟
-
نه .
-
چرا گریه می کنی ؟
-
دوستام منو دوست ندارن .
-
چرا ؟
-
جون قشنگ نیستم .
-
قبلا اینو به تو گفتن ؟
-
نه .
-
ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم .
-
راست می گی ؟
-
از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!!


ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 20 فروردين 1392برچسب:دختر,پیره مرد, زیبایی,قشنگ,گریه, :: 23:1 :: توسط : محمد محراب

استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟ چرا مردم هنگامى كه خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌كنند و سر هم داد می‌كشند؟

شاگردان فكرى كردند و یكى از آنها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم.

استاد پرسید: این كه آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است امّا چرا با وجودى كه طرف مقابل كنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟ آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت كرد؟ چرا هنگامى كه خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟

شاگردان هر كدام جواب‌هایى دادند امّا پاسخ‌هاى هیچكدام استاد را راضى نكرد...

سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى كه دو نفر از دست یكدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یكدیگر فاصله می‌گیرد. آنها براى این كه فاصله را جبران كنند مجبورند كه داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر كنند.

سپس استاد پرسید: هنگامى كه دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟

آنها سر هم داد نمی‌زنند بلكه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌كنند.

چرا؟ چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیك است. فاصله قلب‌هاشان بسیار كم است.

استاد ادامه داد: هنگامى كه عشقشان به یكدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟

آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط در گوش هم نجوا می‌كنند و عشقشان باز هم به یكدیگر بیشتر می‌شود.

سرانجام، حتى از نجوا كردن هم بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یكدیگر نگاه می‌كنند!

این هنگامى است كه دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد


ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 20 فروردين 1392برچسب:عشق,علاقه,ارامش,دوستی,محبت, :: 22:58 :: توسط : محمد محراب

زن جوانی بسته‌ای کلوچه و کتابی خرید و روی نیمکتی در قسمت ویژه فرودگاه نشست که استراحت و مطالعه کند تا نوبت پروازش برسد .

در کنار او مردی نیز نشسته بود که مشغول خواندن مجله بود.

وقتی او اولین کلوچه‌اش را برداشت، مرد نیز یک کلوچه برداشت.

در این هنگام احساس خشمی به زن دست داد، اما هیچ نگفت فقط با خود فکر کرد: عجب رویی داره!
هر بار که او کلوچه‌ای برداشت مرد نیز کلوچه ای برمیداشت. این عمل او را عصبانی تر می کرد، اما از خود واکنشی نشان نداد.

وقتی که فقط یک کلوچه باقی مانده بود، با خود فکر کرد: “حالا این مردک چه خواهد کرد؟”
مرد آخرین کلوچه را نصف کرد و نصف آن را برای او گذاشت!...

زن دیگر نتوانست تحمل کند، کیف و کتابش را برداشت و با عصبانیت به سمت سالن رفت.
وقتی که در صندلی هواپیما قرار گرفت، در کیفش را باز کرد تا عینکش را بردارد، که در نهایت تعجب دید بسته کلوچه‌اش، دست نخورده مانده .

تازه یادش آمد که اصلا بسته کلوچه‌اش را از کیفش درنیاورده بود


ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 20 فروردين 1392برچسب:بخشش, :: 22:52 :: توسط : محمد محراب

ژنرال و ستوان جوان زیردستش سوار قطار شدند. تنها صندلی های خالی در کوپه، روبروی خانمی جوان و زیبا و مادربزرگش بود. ژنرال و ستوان روبروی آن خانمها نشستند. قطار راه افتاد و وارد تونلی شد. حدود ده ثانیه تاریکی محض بود. در آن لحظات سکوت، کسانی که در کوپه بودند 2 چیز شنیدند: صدای بوسه و سیلی. هریک از افرادی که در کوپه بودند از اتفاقی که افتاده بود تعبیر خودش را داشت


خانم جوان در دل گفت: ...

از اینکه ستوان مرا بوسید خوشحال شدم اما از اینکه مادربزرگم او را کتک زد خیلی خجالت کشیدم

مادربزرگ به خود گفت: از اینکه آن جوانک نوه ام را بوسید کفرم درامد اما افتخار میکنم که نوه ام جرات تلافی کردن داشت

ژنرال آنجا نشسته بود و فکر کرد ستوان جسارت زیادی نشان داد که آن دختر را بوسید اما چرا اشتباهی من سیلی خوردم

ستوان تنها کسی بود که میدانست واقعا چه اتفاقی افتاده است. در آن لحظات تاریکی او فرصت را غنیمت شمرده که دختر زیبا را ببوسد و به زنرال سیلی بزند.

ههههههههه ههههههههههههه هههههههه!!!!!!! اصلانم خنده نداشت چرا من خندیدم ههههه ههههههه هههههه


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 19 فروردين 1392برچسب:, :: 12:21 :: توسط : محمد محراب

توی قصابی بودم که یه پیرزن اومد تو و یه گوشه وایستاد .....
یه آقای خوش تیپی هم اومد تو گفت: ابرام آقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم .....
آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافه‌هاش .....

همینجور که داشت کارشو می‌کرد رو به پیرزن کرد گفت: چی مِخی نِنه ؟
پیرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت: هَمینو گُوشت بده نِنه .....
قصاب یه نگاهی به پونصد تومنی کرد گفت: پُونصَد تُومَن فَقَط اّشغال گوشت مِشِه نِنه بدم؟
پیرزن یه فکری کرد گفت بده نِنه!
قصاب اشغال گوشت‌های اون جوون رو می‌کند می‌ذاشت برای پیره زن .....
اون جوونی که فیله سفارش داده بود همین جور که با موبایلش بازی می‌کرد گفت: اینارو واسه سگت می‌خوای مادر؟
پیرزن نگاهی به جوون کرد گفت: سَگ؟
جوون گفت اّره ..... سگ من این فیله‌ها رو هم با ناز می‌خوره ..... سگ شما چجوری اینا رو می‌خوره؟
پیرزن گفت: مُخُوره دیگه نِنه ..... شیکم گشنه سَنگم مُخُوره .....
جوون گفت نژادش چیه مادر؟ پیرزنه گفت بهش مِگن تُوله سَگِ دوپا نِنه ..... اینا رو برا بچه‌هام می‌خام اّبگوشت بار بیذارم!
جوونه رنگش عوض شد ..... یه تیکه از گوشتای فیله رو برداشت گذاشت رو اشغال گوشتای پیرزن .....
پیرزن بهش گفت: تُو مَگه ایناره بره سَگِت نگرفته بُودی؟
جوون گفت: چرا
پیرزن گفت ما غِذای سَگ نِمُخُوریم نِنه .....
بعد گوشت فیله رو گذاشت اون طرف و اشغال گوشتاش رو برداشت و رفت.


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 19 فروردين 1392برچسب:, :: 12:17 :: توسط : محمد محراب

روزی از دانشمندی ریاضیدان  نظرش را درباره زن و مرد  پرسیدند.

جواب داد:....


اگر زن یا مرد دارای ( اخلاق) باشند پس مساوی هستند با عدد یک =1

اگر دارای (زیبایی) هم باشند پس یک صفر جلوی عدد یک میگذاریم =10....

اگر (پول) هم داشته باشند دوتا صفر جلوی عدد یک میگذاریم =100
اگر دارای (اصل و نصب) هم باشند پس سه تا صفر  جلوی عدد یک میگذاریم =1000
                                         
ولی اگر زمانی عدد یک رفت (اخلاق) چیزی به جز صفر باقی نمی ماند و صفر هم به تنهایی هیچ نیست ، پس آن انسان هیچ ارزشی نخواهد داشت.


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 18 فروردين 1392برچسب:, :: 21:58 :: توسط : محمد محراب

روزی روبرت دوونسنزو گلف باز بزرگ آرژانتینی، پس از بردن مسابقه و دریافت چک قهرمانی لبخند بر لب مقابل دوربین خبرنگاران وارد رختکن می شود تا آماده رفتن شود.


پس از ساعتی، او داخل پارکینگ تک و تنها به طرف ماشینش می رفت که زنی به وی نزدیک می شود. زن پیروزیش را تبریک می گوید و سپس عاجزانه می افزاید که پسرش به خاطر ابتلا به بیماری سخت مشرف به مرگ است و او قادر به ...

پرداخت حق ویزیت دکتر و هزینه بالای بیمارستان نیست.
دو ونسنزو تحت تاثیر حرفهای زن قرار گرفت و چک مسابقه را امضا نمود و در حالی که آن را در دست زن می فشرد گفت: برای فرزندتان سلامتی و روزهای خوشی را آرزو می کنم.
یک هفته پس از این واقعه دوونسنزو در یک باشگاه روستایی مشغول صرف ناهار بود که یکی از مدیران عالی رتبه انجمن گلف بازان به میز او نزدیک می شود و می گوید: هفته گذشته چند نفر از بچه های مسئول پارکینگ به من اطلاع دادند که شما در آنجا پس از بردن مسابقه با زنی صحبت کرده اید. می خواستم به اطلاعتان برسانم که آن زن یک کلاهبردار است. او نه تنها بچه مریض و مشرف به مرگ ندارد، بلکه ازدواج هم نکرده. او شما را فریب داده، دوست عزیر!
دو ونسزو می پرسد: منظورتان این است که مریضی یا مرگ هیچ بچه ای در میان نبوده است؟
بله کاملا همینطور است.
دو ونسزو می گوید: در این هفته، اینبهترین خبری است که شنیدم. .


ارسال شده در تاریخ : شنبه 17 فروردين 1392برچسب:, :: 18:31 :: توسط : محمد محراب


روزی یک زوج،بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند.آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول 25 سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند.تو این مراسم سردبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشون (راز خوشبختی شون رو) بفهمند.

سردبیر میگه:آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یه همچین چیزی چطور ممکنه؟

شوهره روزای ماه عسل رو بیاد میاره و میگه:بعد از ازدواج برای ماه عسل به شمیلا رفتیم،اونجا ...

برای اسب سواری هر دو،دو تا اسب مختلف انتخاب کردیم.اسبی که من انتخاب کرده بودم خیلی خوب بود ولی اسب همسرم به نظر یه کم سرکش بود.سر راهمون اون اسب ناگهان پرید و همسرم رو زین انداخت .

همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت :"این بار اولته" دوباره سوار اسب شد و به راه افتاد.بعد یه مدتی دوباره همون اتفاق افتاد این بار همسرم نگاهی با آرامش به اسب انداخت و گفت:"این دومین بارت" بعد بازم راه افتادیم .وقتی که اسب برای سومین بار همسرم رو انداخت خیلی با آرامش تفنگشو از کیف برداشت و با آرامش شلیک کرد و اونو کشت.

سر همسرم داد کشیدم و گفتم :"چیکار کردی روانی؟ حیوان بیچاره رو کشتی!دیونه شدی؟"

همسرم با خونسردی یه نگاهی به من کرد و گفت:"این بار اولت بود


ارسال شده در تاریخ : شنبه 17 فروردين 1392برچسب:, :: 18:26 :: توسط : محمد محراب

پادشاهى در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیرى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مى‌داد.
از او پرسید: آیا سردت نیست؟
نگهبان پیر گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.
پادشاه گفت:....

من الان داخل قصر مى‌روم و مى‌گویم یکى از لباس‌هاى گرم مرا برایت بیاورند.
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده‌اش را فراموش کرد.
صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالى قصر پیدا کردند، در حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود:
اى پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل مى‌کردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پاى درآورد!


ارسال شده در تاریخ : شنبه 17 فروردين 1392برچسب:, :: 18:23 :: توسط : محمد محراب

پسر کوچکی در مزرعه ای دور دست زندگی می کرد هر روز صبح قبل از طلوع خورشید از خواب برمی خواست وتا شب به کارهای سخت روزانه مشغول بود

هم زمان با طلوع خورشید از نردها بالا می رفت تا کمی استراحت کند در دور دست ها خانه ای با پنجرهایی طلایی همواره نظرش را جلب می کرد و با خود فکر می کرد چقدر زندگی در آن خانه با آن وسایل شیک و مدرنی که باید داشته باشد لذت بخش و عالی خواهد بود . با خود می گفت : " اگر آنها قادرند پنجره های خود را از طلا بسازند پس سایر اسباب خانه حتما بسیار عالی خواهد بود . بالاخره یک روز به آنجا می روم و از نزدیک آن را می بینم ".....

یک روز پدر به پسرش گفت به جای او کارها را انجام می دهد و او می تواند در خانه بماند . پسر هم که فرصت را مناسب دید غذایی برداشت و به طرف آن خانه و پنجره های طلایی رهسپار شد .
راه بسیار طولانی تر از آن بود که تصورش را می کرد . بعد از ظهر بود که به آن جا رسید و با نزدیک شدن به خانه متوجه شد که از پنجره های طلایی خبری نیست و در عوض خانه ای رنگ و رو رفته و با نرده های شکسته دید . به سمت در قدیمی رفت و آن را به صدا در آورد . پسر بچه ای هم سن خودش در را گشود . سوال کرد که آیا او خانه پنجره طلایی را دیده است یا خیر ؟ پسرک پاسخ مثبت داد و او را به سمت ایوان برد . در حالی که آنجا می نشستند نگاهی به عقب انداختند و در انتهای همان مسیری که طی کرده بود و هم زمان با غروب آفتاب , خانه خودشان را دید که با پنجره های طلایی می درخشید.


ارسال شده در تاریخ : شنبه 17 فروردين 1392برچسب:خانه,پنجره,پنجره ی طلایی,طلا, :: 18:14 :: توسط : محمد محراب

دویست و پنجاه سال پیش از میلاد؛ در چین باستان؛ شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند، تا دختری سزاوار را انتخاب کند. وقتی خدمتکار پیر قصر، ماجرا را شنید غمگین شد چون دختر او هم مخفیانه عاشق شاهزاده بود.

دختر گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت. مادر گفت: تو شانسی نداری، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا. دختر جواب داد: می دانم که شاهزاده هرگز مرا انتخاب نمی کند، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.

روز موعود فرا رسید و همه آمدند. شاهزاده رو به دختران گفت: به هر یک از شما دانه ای می دهم، کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گل را برای من بیاورد، ملکه آینده چین می شود. همه دختران دانه ها را گرفتند و بردند. دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت. سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند، اما بی نتیجه بود، گلی نرویید.

روز ملاقات فرا رسید، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدانهای خود داشتند. لحظه موعود فرا رسید شاهزاده هر کدام از گلدانها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود!

همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است. شاهزاده توضیح داد: این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند: گل صداقت ... همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود


ارسال شده در تاریخ : شنبه 17 فروردين 1392برچسب:, :: 18:8 :: توسط : محمد محراب

سلام سلام عیدتون مبارک باشه من اومدم ممنون اظ نظراتتون خیلی خوشحالم کردین اومدین و سر زدین امیدوارم عیده خیلی خوبی رو گذرنده باشید چه با عشقتون چه با خانواده

نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد   عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد
ارغوان جام عقیقی به سمن خواهد داد   چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد
این تطاول که کشید از غم هجران بلبل   تا سراپرده گل نعره زنان خواهد شد
گر ز مسجد به خرابات شدم خرده مگیر   مجلس وعظ دراز است و زمان خواهد شد
ای دل ار عشرت امروز به فردا فکنی   مایه نقد بقا را که ضمان خواهد شد
ماه شعبان منه از دست قدح کاین خورشید   از نظر تا شب عید رمضان خواهد شد
گل عزیز است غنیمت شمریدش صحبت   که به باغ آمد از این راه و از آن خواهد شد
مطربا مجلس انس است غزل خوان و سرود   چند گویی که چنین رفت و چنان خواهد شد
حافظ از بهر تو آمد سوی اقلیم وجود   قدمی نه به وداعش که روان خواهد شد

ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 15 فروردين 1392برچسب:, :: 15:41 :: توسط : محمد محراب

 

 
در خلوتِ من جز تو کسی راه ندارد
رُخســـارِ فریبــــایِ تـــو را مــاه ندارد
هرگــز نکنم جز تو به اندیشـه ی دگر
افسوس که عشقم به دلت راه ندارد!

                             ++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++

 

تا با غم عشق تو مرا کار افتاد
بیچاره دلم در غمِ بسیار افتاد
بسیار فتاده بود اندر رهِ عشق
اما نه چنین زار که این بار افتاد
 
  ++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
 
 
سالها شمع دل افروخته و سوخته ام

تا زپروانه کمی عاشقی آموخته ام

بارها یوسف دل را که به چاه غم توست

دو جهانش به خرید آمده نفروخته ام!

 

 

 


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 1 بهمن 1391برچسب:, :: 21:41 :: توسط : محمد محراب

السلام علیک یا علی بن موسی الرضا

السلام علیک یا ضامن آهو

السلام علیک یا غریب الغربا

السلام علیک یا معین الضعف

سلام به ابروی ایرانمون

سلام به سلطان بزرگمون


ارسال شده در تاریخ : شنبه 23 دی 1391برچسب:, :: 15:38 :: توسط : محمد محراب

بچه ها کدومشون غریب ترن امام حسن(ع) یا امام حسین (ع)؟

جفتشون غریبه مادرن

السلام علیک یا حسن بن علی

السلام علیک یا حسین بن علی

 


ارسال شده در تاریخ : شنبه 23 دی 1391برچسب:, :: 15:31 :: توسط : محمد محراب

 

شهادت امام حسن مجتبی بر تمام شیعیان تسلیت باد

آخر یه روز شیعه برات حرم می سازه
حرم برای تو شه کرم می سازه
خداکنه حاجته ما یه روز رواشه
بقی تو یه روز مثل کرب بلا شه
آخر برات یه گنبد طلا می سازیم
شبیه گنبد امام رضا می سازیم
سر مزارت ضریح طلا می سازیم
مثل ضریح شش گوشه بهش می نازیم
سقا خونه بنا کنیم با شور واحساس
سر قبر ام البنین مادر عباس
دخیل می بندیم و می گیم بر تو اسیریم
حسن حسن می گیم واز عشقت می میریم
به کوری عایشه و دشمن حیدر
بقیع تو آباد می شه گل پیمبر
آقا می یاد و می گیره تقاص زهرا
بقیع تو آباد می شه به جان مولا
حسن غریبه مادره از همه مظلوم تره ،حسن غریبه مادره از همه مظلوم تره
 

 



 

باز آی و بر چشمم نشین ای دل ستان نازنین
کاشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می رود
 
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود
   
من مانده ام مهجور از او بی چاره و رنجور از او 
گویی که نیشی دور از او در استخوانم می رود
 
گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون 
پنهان نمی ماند که خون بر آستانم می رود

 

 

بچه ها چند شعر قشنگ براتون گذاشتم در ادامه مطلب حتما دیدن کنید



ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : جمعه 1 دی 1391برچسب:, :: 15:42 :: توسط : محمد محراب
درباره وبلاگ
به وبلاگ من خوش آمدید _______________$$$$$$___$$$$$$$$$$$$ ___________$$$$$$$$$$$$___$$$$$$$$$$ _________$$$$$$$$$$$$$____$$_$$$$$$$ ________$$$_$$$$$$$_$$___$$$$$$$$$$$ _______$$$$_$$$$$$$$$$$$_$$$$$$$$$$$ ________$$$$_$$$$$$$$$$$_$$$$$$$$$$ _________$$$___$$$$$$$$___$$$$$$$ ______$$$$$$_____$$$$_________$$$ ________$$_______$$$_________$$$$$ ______________$$$$$$$_______$$$$$$$ _____________$$$$$$$$$_____$$$$$$$$$ _____________$$$$$$$$$____$$$_$$$$$$ ____________$$$$$_$$$$____$$$$_$$$$$$ ____________$$$$$$$$$$____$$$$$_$$$$$ __________$$$$_$$$$$$$____$$$$$$_$$$$ _________$$$$_$$$$$$$$____$$$$$$$_$$$$ _________$$$_$$$$$$$$_____$$$$$$$$$$$$ ________$$$_$$$$$$$$______$$$$$$$$$_$$$ _______$$$$$$$$$$$$________$$$$$$$$$$_$$
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان معراج عشـــــــــــ





♥عشق خدایی♥
Online User

ابزار رایگان وبلاگ

ابزار هدایت به بالای صفحه